من فهميدم که بايد دوست داشت بي اميد وصل !
بايد عشق ورزيد بي اميد در بر گرفتن معشوق ،
دورادور بايد دوستش داشته باشم ...
و از هر حرکتش به وجد بيايم ،
با هر پيروزي اش شاد شوم ،
هر گامش را بر زمين جشن بگيرم ...
هر لبخندش را به ديگران حتي به رقيب با نگاه نوشيد .
هر کلامش را حتي با ديگران در پنهان ترين زاويه جان پنهان کرد !
اصلاً غنيمت دانست هر نفسش را در عالم ،
که آري ،
اين معشوق من است که نفس مي کشد !
اين اوست که با هر نفسش جان مي دهد به من !
او باشد ،حتي با ديگري،
همين براي من کافي است ...
احساس سنگيني اش بر کره خاکي،
احساس بودنش ،
همين بزرگترين غنيمت است براي من ...