بی صدا فریــــــــاد کن
وای که پژمرده گلی بودم و آبم دادی
در نگاه دگران،ر پس رازی پنهان
مست و دیوانه ای بودم که تو جامم دادی
تو چه میدانستی مرهمی بر دل شیدای منی
آمدی در دل و جانم،تو صفایم دادی
تو امیدم دادی،تو به من عشق،صفا،مهرو وفایم دادی
بوم نقَاشی من بیرنگ بود،وه که جلایم دادی
پیکرم همچو کویری تشنه
در پی آب سفر کرد خسته
ای که تو با قلم انگشتت
ضربه بر من زدی و تاب و توانم دادی
دیده ات را به چه شوقی تو به من میدادی
تو طبیبی بودی که در این راز دل انگیز،دوایم دادی
راز من در پی لمس دل تو
وای بر من چه دلی بود دلت نان و نوایم دادی...
نوشته شده در جمعه 85/11/6ساعت
9:44 عصر توسط سارا نظرات ( )
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |