در تب حسرت دچار حس خودخواهي شدم
اشيانم را به هم پاشيدم و راهي شدم
امدم تا با سبکباران ساحل بپرم
در ميان موج دريا طعمه ماهي شدم
خواستم اهو شوم در پيش رو دشتي نبود
خواستم تا باز گردم راه برگشتي نبود
خواستم در شهر گل حالي کنم حرخي زنم
گل فراوان بود اما ميل گل گشتي نبود
خواستم تا چون پرستو باز گردم از سفر
لابلاي تنگناي شاخه ها پايم شکست
خواستم سر سختيم را بر همه ثابت کنم
خواستم تنهاييم را با کسي قسمت کنم
بين جمع عاشقان يک با صفا پيدا نشد
خواستم فرياد من تا اسمان ها پر کشد
همره فرياد من يک همصدا پيدا نشد.....